بخون قبول نداشتی بگو
روزهای کودکی آسمان صافی داشت
خیال میکردم چشمهایم را که ببندم
شب زود تر میرسد
خیال میکردم حوض تابستان خیلی گود است
خیال میکردم چلچراغ طنابی را از آسمان آویخته اند
...خیال میکردم خانه ما خیلی بزرگ است
پدر همه چیز را میداند
مدیر مدرسه همه کاره دنیاست
خدا شبیه پدر بزرگ است و بهشت مثل حیات سبز همسایه است که در آهنی دارد-
حالا ابرها را به عقد دائم آسمان در آورده اند...
تا ما کودکی را فراموش کنیم
و من دیگر میدانم
نور به چشمهای ما دروغ گفته است
آب حوض تا زیر زانوی من هم نمیرسد
چلچراغ طنابی همین نزدیکی هست
خانههای بزرگ همیشه آن طرف شهر بوده اند
پدر گاهی سوال میکند
مدیر مدرسه حقوق میگیرد
خدا شبیه هیچ کس نیست
و کسی آمده است
خانه همسایه را
به قیمت خوبی بخرد
شنبه 24 دی 1390 - 12:22:21 AM